بشنوقصه آن کرم شب تاب ، که فراموش کرده بود، او نور مهتاب. غرق در تابش خود بود و بی تاب ، همی آواز میداد به آفتاب : به شب ها روشنی بخش جهانم ، همه عالم چو روز است از توانم. به روز روشن پرتو پرانی ، بسی بیهوده باشد ، گر بدانی. چو باشد روز بی معناست تابش ، مگر خورشید را نیست عقل و دانش . بخنده بودند ،درظلمت شب،ازاین گفتار مستانه ، یک آسمان ستاره